چشم افکندن. نگاه کردن. نگریستن. - چشم برافکندن بر کسی یا بر چیزی، نظر دوختن بر آن کس که یا بر آن چیز. خیره نگریستن: صد چشمه ز چشم من برآید چون چشم برافکنم بر آن رو. سعدی
چشم افکندن. نگاه کردن. نگریستن. - چشم برافکندن بر کسی یا بر چیزی، نظر دوختن بر آن کس که یا بر آن چیز. خیره نگریستن: صد چشمه ز چشم من برآید چون چشم برافکنم بر آن رو. سعدی
در جنگ و ستیز انداختن دو تن یا دو گروه را: بهمشان برافکنده یکبارگی همی تاخت تاقلبگه بارگی. اسدی، بیعرضگی. بی کفایتی، بی قدرتی. بی زوری. ناتوانی. ضعف: چون اجلش فرارسید از بی دست و پایی نتوانست گریخت. (گلستان)
در جنگ و ستیز انداختن دو تن یا دو گروه را: بهمْشان برافکنده یکبارگی همی تاخت تاقلبگه بارگی. اسدی، بیعرضگی. بی کفایتی، بی قدرتی. بی زوری. ناتوانی. ضعف: چون اجلش فرارسید از بی دست و پایی نتوانست گریخت. (گلستان)
تماشا کردن. (مجموعۀ مترادفات ص 97). چشم انداختن. نظر کردن. نگاه کردن: سرانجام بگذاشت جیحون بخشم به آب و بخشکی نیفکند چشم. فردوسی. رجوع به چشم انداختن شود. - از چشم افکندن کسی یا چیزی را، بی اعتبار و بی ارزش جلوه دادن آن کس یا آن چیز را در نظر بینندگان. از چشم انداختن. - چشم افکندن از چیزی، چشم پوشیدن و صرف نظر کردن از آن چیز: ما امید از طاعت و چشم از ثواب افکنده ایم سایۀ سیمرغ همت بر خراب افکنده ایم. سعدی. - چشم افکندن بر چیزی، کنایه از نگاه کردن و نگریستن بچیزی. (آنندراج). چشم انداختن و نگاه کردن بچیزی. (از فرهنگ نظام) : وآنگه که چشم بر رخ ما افکند طبیب در حال ما چو فکر کند بدگمان شود. سعدی. بر من بفکند چشم و دانم بر هیچکس اینقدر نینداخت. درویش هروی (از آنندراج). - چشم بر زمین افکندن، فرونگریستن بزمین خواه از شرم و خجالت و یا اندوه و خواه از تواضع و فروتنی. (برهان) (ناظم الاطباء). - ، کنایه ازسجده کردن. (برهان) (ناظم الاطباء)
تماشا کردن. (مجموعۀ مترادفات ص 97). چشم انداختن. نظر کردن. نگاه کردن: سرانجام بگذاشت جیحون بخشم به آب و بخشکی نیفکند چشم. فردوسی. رجوع به چشم انداختن شود. - از چشم افکندن کسی یا چیزی را، بی اعتبار و بی ارزش جلوه دادن آن کس یا آن چیز را در نظر بینندگان. از چشم انداختن. - چشم افکندن از چیزی، چشم پوشیدن و صرف نظر کردن از آن چیز: ما امید از طاعت و چشم از ثواب افکنده ایم سایۀ سیمرغ همت بر خراب افکنده ایم. سعدی. - چشم افکندن بر چیزی، کنایه از نگاه کردن و نگریستن بچیزی. (آنندراج). چشم انداختن و نگاه کردن بچیزی. (از فرهنگ نظام) : وآنگه که چشم بر رخ ما افکند طبیب در حال ما چو فکر کند بدگمان شود. سعدی. بر من بفکند چشم و دانم بر هیچکس اینقدر نینداخت. درویش هروی (از آنندراج). - چشم بر زمین افکندن، فرونگریستن بزمین خواه از شرم و خجالت و یا اندوه و خواه از تواضع و فروتنی. (برهان) (ناظم الاطباء). - ، کنایه ازسجده کردن. (برهان) (ناظم الاطباء)